پنج
من که مردم، به روی تربت من
نطق های دراز کم گوید.
مانده عینک به چشم و از کاغز
شره سوز و گداز کم گوید.
چون بگوید با زبان دراز
"در دل ماست زنده جاودان...
مرد لایق، ولی اشعارش
زنده ماند همی زبان به زبان..."
اندکی صبر! یک باندیشید!
که شما خود دل و زبان دارید؟
یک تحمل کنید بی کاغز
که شما خود مگر نشان دارید؟
نطق از میکرافون ندارد سود،
چون زبان من از سخن ماند.
زند? جاویدان؟ چه ورساقیست!
آن سخن ها کی از دهن ماند؟
چنبر گل به روی تربت من
نوشدارو و مرگ سهراب است.
در دل من چمن-چمن پژمرد
چنبری، که هنوز شاداب است.
از دروغ شما دلم بگرفت،
بنده را کشت وعده های دروغ.
آخرین التماس: در سر خاک
کم نوازید پرده های دروغ.
گر بخواهید راضی خسپم من،
ور شما زآدمی نشان دارید،
شاعرانی،
که بعد من آیند،
در سر وقط پاسشان دارید.
مرده ام یا که زنده خواهم بود،
از لب رود و چشمه ها پرسید.
از همه گنج سن? کوه ها
مرده ام من وَ یا شما، پرسید!
من نبودم بزرگ عالی طبع،
لیک چندی اشاره ها کردم.
نرسیدم به منزل خورشید،
التجا از ستاره ها کردم.
نرسیدم اگر به قل? کوه،
پیش او من سجود آوردم.
اختر نو نیافتم در شعر،
در دلم هر چه بود، آوردم.
شعر گفتم نه از برای خودم،
تا به قدرم رسید و بنوازید.
شعر گفتم برای آن، که شما
قدر خود را درست بشناسید
--------------------------------------------
کلمات کلیدی: